دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

کنجکاوی من و تپه سیمان

اول راهنمایی که رفتم مدرسه جدید بود همه چی برام. مدرسه مون دور افتاده آخر شهر بود. هنوز داشتن میساختنش که از ترس اینکه آموزش پرورش نگیردش ازشون ما رو فرستان وسط ساخت و ساز و مصالحی که همه جا دپو بود.

با هیچکی هنوز دوست نشده بودم . یه نفر بود تو کلاس که ازش خوشم میومد ، گنده ترین هیکل کلاسو داشت و با اون هیکل نسبتن بزرگش خوش برخورد و خوش صحبت بود. به نظرم برا رفاقت بهترین گزینه بود.

یه روز یه تریلی سیمان پشت دیوار دفتر خالی کردن ، پاکتی نبود سیمان فله بود و یه تپه سیمانی درست شده بود. دیدم زنگ تفریح بچه ها پاشون رو میذارن تو سیمانه و مثه باتلاق میره پایین جالب بود برام. سوالی که پیش اومده بود این بود که اگه یکی از اون بالا بیافته تو سیمانا کاملن غرق میشه یا نه!

داشت زنگ میخورد که دوست جدید هیکل گنده ام رو صدا زدم که میخوام یه چیز مهم نشونت بدم. بردمش اون بالا و صاف پرتش کردم تو سیمانا! تا گردن رفت تو بیچاره. حالا هر چی دست . پا میزد نمیتونست بیاد بیرون. مرده بودم از ترس ، زنگ خورده بود و هیچکی هم تو حیاط نبود ، نمیتونستم هم بهش کمکی بکنم. ناظم اومد و گفت چرا نمیری سر کلاس گفتم فلانی افتاده تو سیمان! (جرات گفتن انداختمش تو سیمان رو نداشتم). با یه نهیبی گفت تو برو سر کلاس خودم یه کاریش میکنم.

تو کلاس نشسته بودم و  از استرس داشتم میمردم. نیم ساعت بعد با سر وضع آشفته اومد تو. از خجالت آب شده بودم. به کسی هم نگفت بیچاره و سال ها بهترین دوستم بود و هنوزم هست گرچه خیلی وقته ازش خبر ندارم.

رسم خود نهاده

هر روز بعد از کار روزانه که بخونه میومد باید یه شاخه گل رز قرمز هم میخرید و تقدیم میکرد به همسر عزیزش. این رسم رو خودش از همون اول آشنایی بنا کرده بود ،از همون گل فروشی روبروی دانشکده.

ولی یک روز وقتی اومد خونه گل نخریده بود.

ششماه بعد طلاق گرفتند.



پ ن : دقیقن بعد از 8 ماه و 15 روز باز این وبلاگ آپ شد. تو این مدت شرمنده خیلی از دوستان بودم که پیگیر بودن. امیدوارم که از حالا همیشه آپ بشه.

ببخشید چی گوش میداید؟

همه اش از پرواز تنگ و کوچک فوکر 100  کرمان تهران شروع شد. صندلی شماره 28A و نفر بغل دستی. هیچ وقت شانس یک بغل دستی مناسب با روحیاتم رو تو سفرهام نداشتم . همیشه تا خود مقصد مجبور بودم خودم رو سرگرم کنم. اگه مجله یا کتابی داشتم همه جاش رو میخوندم و اگه نبود کارت مخصوص پرواز )که توش راه خروجی و موارد ایمنی رو نوشته) رو برای هزارمین بار زیر و رو میکردم ولی ایندقعه فرق میکرد.

از همون لحظه ای که داشتم لب تاپم رو تو قفسه بالای صندلی میذاشتم و اون همینطور که هندس فری موبایلش تو گوشش بود لبخند دلنشینی زد (که هنوزم تصویرش کامل توی ذهنم مونده) فهمیدم که این بار بخت باهام یار بوده. سر صحبت رو خودم باز کردم (کایر که کمتر پیش میاد بکنم) از فرصت "ممنوعیت استفاده از وسایل الکتریکی هنگام برخاستن و نشستن هواپیما" استفاده کردم و تا هندس فری رو از تو گوشش در آورد پرسیدم : ببخشید آقا چی گوش میدادید؟ 

سی و پنج سالش بود و فارغ التحصیل رشته موسیقی ، به صورت حرفه ای آهنگ میساخت و ساز میزد . سه تار میزد. من هم از علاقه مدفونم به ساز زدن براش گفتم که دبیرستان که بودم یه دوره فلوت میزدم ، حتی یه بار تو یه کنسرت دانش آموزی هم شرکت کردم ولی بعدش که رفتم دانشگاه  و سر بازی و بعدش هم کار کلاً بوسیدمش و گذاشتم کنار چند سالی میشه که حتی فلوتم رو از تو جعبه اش در نیاوردم. الانم دارم میرم تهران یه ماموریت کاری. اونم گفت که با اینکه سه تار میزنه و طبیعتاً باید گرایش موسیقی سنتی داشته باشه ولی علاقه اصلیش تلفیق موسیقیه و بیشتر تو این رشته کار میکنه دوست داره یه کار جدید تو تلفیق موسیقی سنتی و کلاسیک ارائه بده که با همه نمونه های موجودش متفاوت باشه. بعدش هم شروع کرد به قلقلک دادن ذهن من برای برگشتنم به موسیقی و فلوت. میگفت بیا با هم کار میکنیم ، یه کار جدید یه کنسرت مشترک فلوت و سه تار با تلفیق موسیقی کلاسیک و سنتی ، شوکه شده بودم گفتم مرد حسابی من هشت ساله دست به ساز نزدم کنسرتم کجا بود؟ تازه همون موقعش هم همچین نوازنده قهاری نبودم. بگذر از من . میگفت تو موسیقی رو میفهمی کسی که بهترین آهنگ زندگیش ایر باخه (قبلش ازم پرسیده بود خیلی حال کرده بود از جوابم.)موسیقی کلاسیک رو میفهمه. تا خود تهران هی تو گوشم خوند که تو میتونی تو میتونی. برای فرداش هم بعد از کارم با هم قرار گذاشتیم.

اون شب تو هتل همه اش فکر میکردم یعنی میشه دوباره همه آرزوهای روز های دورم که دفنشون کرده بودم سر باز کنن ؟ سی سالم بود و این مسئله که دیگه از من گذشته مثل یک سد محکم همیشه فرصت فکر کردن و رویا پرداختن تو این این موارد رو ازم گرفته بود. ولی بعد از این پرواز کذایی سد محکم سوراخ شده بود.  همه اش این حرفش میومد تو ذهنم که میگفت خیلی از بزرگان هنر و موسیقی تازه از سن چهل سالگی شروع کردن و تو کارشون خیلی هم موفق بودن.

قرار اولمون هفت ساعت طول کشید ، کلی کتاب برام آورده بود از بحث های تئوریک موسیقی گرفته تا انواع آموزش های فلوت کلاسیک و به اضافه چهار تا DVD  که توش میتونستم انواع تلفیق های موسیقی رو تو دنیا پیدا کنم از تلفیق موسیقی سرخپوست های امریکا با موسیقی متال گرفته تا تلفیق موسیقی ژاپنی با موسیقی جاز و دو تا DVD فول آلبوم همه کار های "گال وی" بهترین نوازنده فلوت جهان که شدیداً این آخریش ذوق زده ام کرد و کلی بحث طولانی کردیم از اصرار اون به ساز زدنم و راستش من که همون دیشب قانع شده بودم بهش قول دادم که کار میکنم.

کنسرت مشترک شد هدف اصلیمون شد و به محض برگشتنم از سفر ، قبل از اینکه ساکم رو باز کنم فلوت فراموش شده ام رو از جعبه اش در آوردم . حتی کوک کردنش رو هم فراموش کرده بودم. ولی ادامه دادم. سراغ استاد قدیمی دوران دبیرستانم رفتم و اون همینطور که هر جلسه با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهم میکرد درس های قدیمی که دیگه یادم نمونده بود رو دوباره بهم یاد داد. تمام وقت بعد از کارم مختص فلوت و مطالعه کتابهایی که بهم داده بود شد. دیگه هیچ وقت اضافی برام نمونده بود.و حتی از خوابم هم کم کرده بودم و تمرین میکردم. وقت زیادی نداشتیم. قرار گذاشته بودیم تا دو سال دیگه اولین کنسرتمون رو اجرا کنیم و حتی برنامه اجرای کنسرت تو کشور های دیگه مخصوصاً تو سالن فیلارمونیک پاریس رو هم تو سالهای آینده پیش بینی میکردیم.

از فرصتی که شغلم بهم میداد و میتونستم به بهانه های مختلف ماموریت تهران برم حد اکثر استفاده رو میکردم و هر سفر تهران همراه بود با قرار های طولانی و انگیزه و امید بیشتر برای من تا تمریناتم رو ادامه بدم. ساعت ها گپ میزدیم و آهنگ گوش میدادیم و بعدش هم شروع کردیم به تمرین مشترک که اولش جداً برای من ناامید کننده بود. ولی در عرض چند ماه واقعاً پیشرفت کردم و هم خودم از صدای سازم لذت میبردم هم اون میگفت پیشرفتم عالی بوده ولی هنوز تا رسیدن به مرزی که بتونم حرفی برای گفتن داشته باشم خیلی باید سعی میکردم.چند بار هم خودش اومد کرمان و با هم تمرین کردیم. هم چیز داشت عالی پیش میرفت ولی درست بعد از شش ماه و چهار روز بعد از اون پرواز یک دفع غیبش زد.

هیچ اثری ازش نبود. موبایلش همیشه خاموش بود و تلفن خونشون هم قطع شده بود. اولش حدس زدم حتماً مشغولیتی داره و نباید که همیشه مزاحمش بشم ، ولی با طولانی شدن بی خبری نگران شدم ، حتی سعی کردم آدرس خونشون رو پیدا کنم ولی موفق نشدم.

اولش به تمریناتم ادامه میدادم ولی بعد از یکماه بی خبری دیگه کسی نبود که انگیزه و روحیه ام رو تقویت کنه و کم کم تمریناتم کم شد تا جاییکه هفته ای یک بار هم سراغ ساز نمیرفتم و وقتم رو به بطالت میگذروندم.

اما حالا دوباره شروع کردم ، نمیخوام وقتی برگرده ببینه که من در جا زدم . دوباره مثل روزهای اوج تمرینم ساز میزنم و مطالعه میکنم. ساعت ها وقتم رو با استاد قدیمی ام که دیگه خیلی پیر شده و شاگردهای خیلی جوونش میگذرونم ، یکسال از رفتنش میگذره و من خوب پیش رفتم . هنوزم میگم وقتی بیاد باید آماده کنسرت باشم. شاید بیاد..

پایان

رادیو منا متولد شد

 

" رادیو منا "  (وبلاگ خانوم منا نحوی) متولد شد.  ایشون هم نویسنده این وبلاگ هستن و هم گوینده اش و این طور که خودشون میگن قراره این رادیو روشن باشه برای کمک به زمین و همه موجودات ریز و درشتش. 

امیدوارم در این راه موفق باشه.  

 رادیو منا رو میتونید اینجا ببینید.

یادداشتی از علی خطیب در ادامه بیانیه هفت تن از هنرمندان هرمزگان

در ادامه ی واکنش ها به اندک حرکات فرهنگی هنری شکل گرفته تو استان هرمزگان می نویسم
می نویسم که خانه از پای بست ویران است.
پبش از شروع دو جمله نقل می کنم از دو نفر که در این واکنش ها بی ترکش نبودن:  


1 . احمد کارگران: ولی شخصیت فرد مورد نظر نباید باعت شه از کنار هنرش نادیده بگذریم.  


2 . حسام الدین انصاریان: یه سری برگشتن گفتن انصاریان فلان کار رو کرد فلان حرف رو زد هیچکی نیومد به خودم بگه انصاریان این کاری که کردی اشتباه بود رفتن همه جا جار زدن!!
 

کاش فکر می کردیم که واقعا کیا رو داریم زیر سوال می بریم؟
رضوانی ای که با عکسش به یه روستا برق رسوند؟
پشت کوهی ای که تنها سگ اولی رو تو تهران به اجرای عمومی رسوند؟
احمد کارگرانی که این همه کار انجام داده؟ یکیش فرش شنی!!  

...................

  

ادامه مطلب را اینجا بخوانید.