دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

دلگشا

اجتماعی، فرهنگی ، سینمایی

سالاد نهار (قسمت سوم)

سالاد نهار (قسمت سوم)

رسیدم به کتابفروشی مورد علاقه ام خوارزمی، ولی اونجا هم دیگه مثل گذشته بهم حال نمیده. تو قفسه ای که همیشه کتابهام رو اونجا پیدا میکنم نسبت به دفعه پیش هیچ تغییری نکرده بود . هنوز هم همون کتاب قطور "ابله" داستایوفسکی بزرگ کنار "بار هستی " کوندارا چیده شده بود. انگار از چند ماه پیش که آخرین بار اومده بودم اینجا هیچ کس دست به این قفسه نزده بود. بی خیال کتاب و کتاب خریدن شدم.

تو مسیر چهار راه ولیعصر تا اینجا از کنار سینما "سپیده" گذشته بودم ولی انقدر فکرم مشغول بود که یه نگاه کوتاه هم به پرده اکرانش نکرده بودم ببینم چه فیلمی داره پخش میشه. قبل از این امکان نداشت از جلو سینمایی بگذرم و نیم نگاهی به پرده اکرانش نداشته باشم. همیشه از حس غافلگیری دیدن فیلم روی پرده سینما لذت میبردم. با خودم گفتم بر میگردم و هر فیلمی که بود بدون توجه به اینکه چه فیلمیه میبینمش. مسابقه بخت گذاشته بودم با خودم. دعا دعا میکردم بختم بلند باشه و فیلم خوبی ببینم. مثل برق و باد خودم رو رسوندم به سینما سپیده. فیلم " شبهای روشن " بود. از کارگردانش فیلمی ندیده بودم و اصلاً شناختی ازش نداشتم ولی درباره فیلم تو مجله یکم خونده بودم. البته فقط یکم چون هیچ وقت دوست ندارم مطلبی درباره فیلمی که هنوز ندیدم بخونم. ازش تعریف شده بود. شروع سانسش ساعت 2 بود. و یک ساعت وقت اضافه داشتم. بلیط رو خریدم و رفتم تو سالن انتظار سینما . یادم میاد اولین فیلم با سیستم دالبی زندگیم رو تو این سینما و دیده بودم و چه فیلمی بود. "اینک آخر الزمان "  فرانسیس فورد کاپولا . چه چیز عجیبی بود ، همه اش صحنه های جنگ و صداهای طبیعی خمپاره و گلوله که از پشت و چپ و راست بیرون میومد. یه بار دیگه به این نتیجه رسیده بودم که غول تکنولوژی خیلی هم چیز بدی نیست.

یک ساندویچ کالباس و یک نوشابه از بوفه خریدم و سعی کردم انقدر خوردنشون رو طولانی کنم تا فیلم شروع بشه. وقتی اعلام کردن که میتونیم بریم تو سالن هنوز نوشابه ام تموم نشده بود. برای منی که همیشه غذا خوردنم سریعه و بیشتر  از ده دقیقه طول نمیکشه وقت تلف کردنم با این ساندویچ و نوشابه در نوع خودش بی نظیر بود. سالن خلوت بود . طبیعی هم بود. کمتر کسی ساعت دو بعد از ظهر یه روز وسط هفته میاد سینما فیلم ببینه . تو ردیفی که من نشسته بودم غیر از یه دختر پسر که اون ته ردیف بودن کس دیگه ای نبود. تبلیغات تموم شد و چراغها برای شروع فیلم خاموش.

هنوز عنوان بندی پایانی به همراه موسیقی فیلم تموم نشده بود که چراغ های سینما روشن شد و همون تعداد کم تو سینما هم راه افتادن سمت درب خروج. همیشه این سوال برام مونده که چرا هیچکی تا انتها فیلم رو نمیبینه. مگه این موسیقی و عنوان بندی پایانی رو کارگردان بیچاره برای ما نساخته؟ هیچ وقت این درست نمیشه .

فیلمش اما عالی بود. بخت بهم در این مورد چشمک زده بود. خیلی وقت بود یه فیلم خوب که روم تاثیر داشته باشه اونم به صورت کاملاً اتفاقی ندیده بودم و جالب اینکه با حال و هوای امروز من که همه اش تو کتابفروشی ها سرک کشیده بودم یه تطابق جالبی داشت. مخصوصاً که اقتباسی بود از یکی از داستانهای استاد قلم داستایوفسکی.

ساعت شده بود چهار بعد از ظهر و دیگه به هیچ غیر از رسیدن به خونه فکر نمیکردم. گردش روز تنهاییم کافی بود. دلم میخواست لم بدم روی مبل و یه چای تازه دم بخورم. ولی تا رسیدن به پی کی هنوز باید کلی مسیر میرفتم علاوه بر اینکه ترافیک هم تو این ساعت بیداد میکنه.

نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم به ماشین. موبایلم از 21 تماس بی پاسخ و 6تا اس ام اس خبر میداد که بیشترش از طرف مامان بیچاره بود که نگران شده بود. زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم البته با غر های فراوان که پیه اش رو به تنم مالیده بودم .

وقتی رسیدم تو کوچه مون هوا داشت تاریک میشد. از میوه فروشی سر کوچه ته مونده کاهو و خیار و بقیه اوامر مادر گرام رو (که عجیب هم پلاسیده بودن) خریدم وراهی خونه شدم.

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام مرسی از اینکه لینکِ وبلاگتون شد باد یمانی...

مهرداد 1389/07/26 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام ازت ممنونم اگه دروغ نگفته باشم اولین بار بود که در میان آثار دوستان یک داستان ساده من رو واقعا به دنبال خودش کشوند... تا جایی که امروز دنبال ادامه داستان گشتم تا پیداش کردم... استمرار حتما از تو یه نویسنده موفق خواهد ساخت...خوشحالم و امیدوار...چون میشناسمت

چاکریم مهرداد جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد